سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به یـاد دوست عزیـزم، خـواهر خوبم ...

باز هم می نویسم...

به نوشتن ادامه می دم...


می نـویـسم
بـا اینکه عـذاب می کشم از تحلیل های آشنـایـان غیـرمجازی

انگار قـرار است یکی از پشت همه ی این نبـودن ها بیـایـد

فرقی نمی کند

قلبم جـای اعتمـاد را خالی کرده و از سکوی احسـاس، پـرتـاب

می خواهـم بـروم

می خواهـم بـه سرزمینی دور بـروم
دورتـر از سرزمیـن
قلب ها، دل ها، عشق ها، آرزوها و رویــاها
می خواهـم خودم سرزمینی بـسـازم فـراتـر از حـد تصـور زمینیـان

درگیـرم؛

در گیـرُ و دار حسی مبهـم که خلا
احساس است

من کلاغ را بیشتـر از کبـوتـر دوست دارم

ایـن روزها
انگـار صدای جـوجـه یـاکریم های آشیـان زیـر بـالکن روی مغـزم راه می رود و دیگر نـه روی
دلم
صـدای نسیـم را نـه، طـوفـان را نـه
اصلا هیـچ چیـزی را دوست نـدارم
ولی خـودم را شایـد
شایـد بـرای همین از همـه بـریـده ام
نـه، نـه... داشت یـادم می رفت
خـدا را هـم دوست دارم

می خواهم بـروم؛ بـروم دور دور دور؛ خیلی دورتـر از ایـن جـا

خدایـا یعنی ایـنـقـدر سخت بـود فهمـاندنم بـه یکی یـا فهمیـدنم

من بـه سرزمین موهومی ورود کرده ام انگـار

که هیچکس نمی فهمدم و هیچکس را یـارای یـاری من نیست
همـه می خندند، گریـه می کنند، آواز می خوانند، غصـه می خورند...
پـس چـرا من... ؟!

شایــد دیـگــر
آدم شـده بـاشـم

آخــر آن زمــان ها که
حـــوا بــودم
احســاس داشتـم