سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به یـاد دوست عزیـزم، خـواهر خوبم ...

سلام خـدا...



زردترین بـرگ خـزان شد رنگ رخسارم ولی
ذهن من سبـز است چونان طراوت
اردیبهشت

نگاه را نمی بینم، صدا را نمی شنوم، طعنه ها به من نمی خورند

خـدا مرا می بیند، صدایم را می شنود و مرا در آغوش گرفته چون.

تنهایـم

اما نیازی به دست نامحرم ندارم
دستم را
خــدا در دستانش گرفته، سخت هم می فشرد
و من خوشحالم مثل کودکی خردسال
که با همـزاد خیــالی اش خوش است
می داند پدرُو مادرش نمی بینندش
امـا می خنـدد و بـه دلخوشی هایش دلخوش است
مـرا
خــدا بس است

رویــا را بیرون کرده ام

مثل اینکه کنـار مجنـون پیدایش کرده اند؛ دیوانـه شده
خوب شد از ذهنـم انداختمش
وگرنـه مـرا دیوانـه کرده بود

شاعـران می گفتند: نتوان مــ♣ـر
تــو را ز دل بیرون کردن

اما ببین مــ♣ـر رفت
آبــان هـم برود، آذر، تمـام سال
دنیـا هم برود

خــدا باقی ست، مـرا کافی ست

جوجه ی فکرم بـال در آورده

دارد به روحم نیز پـرواز می آموزد
دیگر چه باک که تـن در کدامین قفـس زندانی ست
میان جسمُ و خاکُ و قبرُ و دیوار فرقی نیست
وقتی فـانی ست

هـوای ابدیت را داشتـه باش

هـوای فکرت که روحت را می سازد
روحت که خیر، خیرت که یادت را نیـکــــو
چقدر تپیـدن
قـلبــم را دوست دارم
که مـرا در پیچ و تاب های دالان زمان به مـرگ نزدیک تر می کند
به ابدیت، به دیدار
یـــار
به فنــایی که جـاودانگی را نقـش خواهد زد
به
خـــدا

یک چیزی را می خواهم درگوشی بگویـم

گوش ِ چشم هایتان را جلوتر بیاورید کمی، لطفـا :
زیـرکانه تریـن آزمایـش
خــــدا برای بشر"عشـق" است
صبـر می طلبـد، صبـر
شاهکار کنی پیـروز شـوی
آن وقت جایزه اش می دانی چیست؟
خودش! آری خودش، خودِ
خــدا
خودش می آیـد بـا تــو عشقبـازی می کنـد
آن طور که صـحـرا و آسمــان به سمـاع برمی خیزنـد
بی تـوجه به عـزای تـاریـخ زمیـن

ذهنـم حصـار قـلــم را در نـوردیـده

و کـاغـذ شعـرهـایـم بـال در آورده
فکر می کنـم به
خـــدا چیزی نمانده
سـلام؛
سـلام
خـــدا... سـلام




عشق که فقط گنـدمُ و سیب،آدمُ و حـوا نمی شه!


کنـارم بودیُ و اصلا ندیدمت حتی یـه بـار
دستـاتـو می گیرم تـوو عکس.. شک نکنی به
عشقِ ِ پاک ِ مـن، تُــــــــــــــوباز

تُــــــــــــــو هم دلت گیرِ خونه س، طاقـت ِ موندن نداری

دوُوم بیـار، بـازم بخون از بـاورایی که داری

عشق که فقـط گنـدمُ و سیب.. آدمُ و حـوا نمی شه

می خوام بگم: دوسِت دارم.. دوسِت دارم، روم نمی شه

من ازعبور
تُــــــــــــــو از این بُرهـه عذاب می کشم

اگر چه بی نگاهِ
تُــــــــــــــو، فقط سراب می کشم

خیلی عذاب می ده منـو
دلتنگی ِ وقتِ سفـر

تُــــــــــــــو مثل یک ترانه ای برای بلبلِ سحـر

عشق که فقط گنـدمُ و سیب.. آدمُ و حـوا نمی شه

می خوام بگم: دوسِت دارم.. دوسِت دارم، روم نمی شه




هفت سین...

هفـت سیـن ِامـسـال ِ مـن

یک سیلی کـم دارد!

مـرا بپـرانیـد از رویـای ِ دوسـت داشتـنـش

 



باز هم می نویسم...

به نوشتن ادامه می دم...


می نـویـسم
بـا اینکه عـذاب می کشم از تحلیل های آشنـایـان غیـرمجازی

انگار قـرار است یکی از پشت همه ی این نبـودن ها بیـایـد

فرقی نمی کند

قلبم جـای اعتمـاد را خالی کرده و از سکوی احسـاس، پـرتـاب

می خواهـم بـروم

می خواهـم بـه سرزمینی دور بـروم
دورتـر از سرزمیـن
قلب ها، دل ها، عشق ها، آرزوها و رویــاها
می خواهـم خودم سرزمینی بـسـازم فـراتـر از حـد تصـور زمینیـان

درگیـرم؛

در گیـرُ و دار حسی مبهـم که خلا
احساس است

من کلاغ را بیشتـر از کبـوتـر دوست دارم

ایـن روزها
انگـار صدای جـوجـه یـاکریم های آشیـان زیـر بـالکن روی مغـزم راه می رود و دیگر نـه روی
دلم
صـدای نسیـم را نـه، طـوفـان را نـه
اصلا هیـچ چیـزی را دوست نـدارم
ولی خـودم را شایـد
شایـد بـرای همین از همـه بـریـده ام
نـه، نـه... داشت یـادم می رفت
خـدا را هـم دوست دارم

می خواهم بـروم؛ بـروم دور دور دور؛ خیلی دورتـر از ایـن جـا

خدایـا یعنی ایـنـقـدر سخت بـود فهمـاندنم بـه یکی یـا فهمیـدنم

من بـه سرزمین موهومی ورود کرده ام انگـار

که هیچکس نمی فهمدم و هیچکس را یـارای یـاری من نیست
همـه می خندند، گریـه می کنند، آواز می خوانند، غصـه می خورند...
پـس چـرا من... ؟!

شایــد دیـگــر
آدم شـده بـاشـم

آخــر آن زمــان ها که
حـــوا بــودم
احســاس داشتـم



بهارانه...


چقدر دلم می خواست

به جای تحویل سال

آمدنت را تحویل بگیرم



آنقدر پشت سرت آب ریختم

که تمام خیابان ها سبز شد

بــ♣ـار معجزه ی من است

برای تُـــــ ـــــــــو



این بــ♣ـار با چه رویی آمد

وقتی من هنوز ندارمت



این بار که آمدی

بیا چشم های بــ♣ـار را ببندیم

تا شعری ما را با هم ندیده

فرار کنیم


 

زمستان، بی تُـــــ ـــــــــو

هیچ وقت بــ♣ـار نمی شود برایم

حالا هرچه هم که سال ها نو شوند

به جای تحویل سال

کمی دلم را تحویل بگیر


بی خیال بــ♣ـار

بگو کی پاییز می شود

عشق

فقط

همان

پاییز

بــ♣ـار می شود



بــ♣ـارکه دست خوبی در تازه کردن دارد

داغ دلم را هم تازه کرد

وقتی به یادم می آورد

کوتاه تر از عمر شکوفه ها بود با هم بودنمان

 



سال نـو مبـارک بـاد

سال نوت مبارک بادُ و پُر از شادمانی داداشی

یا مُقلِب القُلوب والاَبصار

یا مُدبر الَیل و النَهار

یا مُحَول الحول والاَحوال

حَوِل حالَنا الی اَحسنِ الحال

آمین

سوره ی روم

... روی به دین استوار اسلام و خداپرستی آور پیش از آنکه روزی بیاید که هیچکس نتواند از امر خدا، آن را برگرداند و در آن روز، خلایق فرقه فرقه شوند*43

هر که به راه کفر و عصیان رود، زیانش بر خود اوست و هر که صالح و نیکوکار شود، آن هم برای شخص خود، آسایشگاهی خوش، فراهم ساخت*44

تا از فضلُ و کرم به آنان که ایمان آورده و نیکوکار شدند، خدا ، نیکو پاداش دهد و کافران را هیچ مورد لطفُ و کرم قرار ندهد*45

و از جمله آیات قدرت الهی آن است که خدا ، بادهای بشارت آور می فرستدکه شما را به چیزی از رحمت بی انتهای خود بهره مند کند و تا از فضلُ و کرمش تحصیل کنید و باشد که شکر نعمتش به جای آورید*46

و ای رسول ما پیش از تو پیغمبرانی به سوی قومشان فرستادیم و آن ها معجزات و ادله ی روشن آوردند ؛ پس ما هم از کافران بدکار انتقام کشیدیم و بر خود، نصرت و یاری اهل ایمان را حتم گردانیدیم*47

خدا آن کسی ست که بادها را می فرستد تا ابرها را در فضا بر انگیزد پس به هر گونه که مشیتش تعلق گیرد در اطراف آسمان متصلُ و منبسط کند و باز متفرق گرداند آنگاه باران را بنگری که قطره قطره از درونش بیرون ریزد تا به کشتزار و صحرای هر قومی از بندگان بخواهد فرو بارد و به یک لحظه آن قوم، مسرُ و شادمان گردند*48

و هرچند پیش از آنکه باران بر آنان ببارد به حال یاسُ و نومیدی می زیستند*48 ...


گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

همچنان چشمِ گشاد از کرمش می دارم


به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام

خون دل عکس برون می دهد از رخسارم


پرده ی مطربم از دست برون خواهد برد

آه اگر زانکه درین پرده نباشد بارم


پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب

تا درین پرده جز اندیشه ی او نگذارم


منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی کلک همه قندُ و شکر می بارم


دیده ی بخت به افسانه ی او شد در خواب

کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم؟


چوت تو را در گذر ای یار نمیارم دید

با که گویم که بگوید سخنی با یارم؟


دوش می گفت که حافظ همه رویستُ و ریا

بجز از خاک درش با که بود بازارم؟



::