سلام خـدا...
زردترین بـرگ خـزان شد رنگ رخسارم ولی
ذهن من سبـز است چونان طراوت اردیبهشت
نگاه را نمی بینم، صدا را نمی شنوم، طعنه ها به من نمی خورند
♥خـدا♥ مرا می بیند، صدایم را می شنود و مرا در آغوش گرفته چون.
تنهایـم
اما نیازی به دست نامحرم ندارم
دستم را ♥خــدا♥ در دستانش گرفته، سخت هم می فشرد
و من خوشحالم مثل کودکی خردسال
که با همـزاد خیــالی اش خوش است
می داند پدرُو مادرش نمی بینندش
امـا می خنـدد و بـه دلخوشی هایش دلخوش است
مـرا ♥خــدا♥ بس است
رویــا را بیرون کرده ام
مثل اینکه کنـار مجنـون پیدایش کرده اند؛ دیوانـه شده
خوب شد از ذهنـم انداختمش
وگرنـه مـرا دیوانـه کرده بود
شاعـران می گفتند: نتوان مــ♣ـر تــو را ز دل بیرون کردن
اما ببین مــ♣ـر رفت
آبــان هـم برود، آذر، تمـام سال
دنیـا هم برود
♥خــدا♥ باقی ست، مـرا کافی ست
جوجه ی فکرم بـال در آورده
دارد به روحم نیز پـرواز می آموزد
دیگر چه باک که تـن در کدامین قفـس زندانی ست
میان جسمُ و خاکُ و قبرُ و دیوار فرقی نیست
وقتی فـانی ست
هـوای ابدیت را داشتـه باش
هـوای فکرت که روحت را می سازد
روحت که خیر، خیرت که یادت را نیـکــــو
چقدر تپیـدن قـلبـ♥ـم را دوست دارم
که مـرا در پیچ و تاب های دالان زمان به مـرگ نزدیک تر می کند
به ابدیت، به دیدار یـــار
به فنــایی که جـاودانگی را نقـش خواهد زد
به ♥خـــدا♥
یک چیزی را می خواهم درگوشی بگویـم
گوش ِ چشم هایتان را جلوتر بیاورید کمی، لطفـا :
زیـرکانه تریـن آزمایـش ♥خــــدا♥ برای بشر"عشـق" است
صبـر می طلبـد، صبـر
شاهکار کنی پیـروز شـوی
آن وقت جایزه اش می دانی چیست؟
خودش! آری خودش، خودِ♥خــدا♥
خودش می آیـد بـا تــو عشقبـازی می کنـد
آن طور که صـحـرا و آسمــان به سمـاع برمی خیزنـد
بی تـوجه به عـزای تـاریـخ زمیـن
ذهنـم حصـار قـلــم را در نـوردیـده
و کـاغـذ شعـرهـایـم بـال در آورده
فکر می کنـم به ♥خـــدا♥ چیزی نمانده
سـلام؛
سـلام ♥خـــدا♥... سـلام